پامو یکم بیشتر روی پدال گاز فشار دادم.
تنها یه فشار کوچولو روی گاز کافی بود که شتابش بیشتر بیشه.
فراری مشکیمو لابه لای ماشینای بزرگراه به حرکت درمیاوردم. نباید می ذاشتم از دستم در بره...
سرعت جفتمون زیاد بود زیاد تر از حدی که اگه یه نفر به ماشین می خورد شیش هفت متر اونطرف تر پرت می شد. با دست فرمونی که تو این سال ها بهتر بهتر شده بود - و با جرئت می تونم بگم تو ماشین روندن تو ایران تک بودم-
از بین ماشینا رد می شدم و سعی می کردم خودمو بهش برسونم.
فاصلم باهاش خیلی کم بود.
یک دفعه صدای آزیر ماشین پلیس حواسم پرت کرد. از تو آیینه به عقب نگاه کردم. بیشتر از چهارتا ماشین پلیس پشت سرم بودن. حتما به خاطر سرعت فوق العاده زیادم و فرار از دست اون چندتا مامور پلیس بزرگراه بود.
– راننده فراری ! بزن کنار ! هرچه سریع تر بزن کنار !
یکیشون داشت از بغل بهم نزدیک میشد. پامو بیشتر رو پدال فشار دادم و سرعتمو بیشتر کردم.
حواسم جمع سانتافه ای که داشت از دستم در می رفت کردم. نباید از دستش می دادم. یعنی این تو کارم نبود. تا حالا هیچ کس نتونسته بود از دست آترین فرار کنه .
ماشینای پلیس بهم بیشتر نزدیک می شدن. گوشیمو از صندلی کناریم برداشتم و شماره ی آرمین گرفتم. بعد از چندتا بوق جواب داد.
– بله؟
- الو آرمین منم! یه چند تا مزاحم پشتمن. می خوام هرچه سریع تر شماره فرماندشونو برام گیر بیاری. بجنب.
– باشه بزار گیرت بیارم. الان دوربینای بزرگراه چک می کنم و به مرکز خبر میدم...
– بدو.
–.... آهان خیله خوب! پیدات کردم. شماره رو برات پیدا می کنم.
تلفن قطع کردم .
حواسم به سانتافه دادم.
باید هرچه سریع تر شماره این پلیسرو گیر میاوردم دیگه داشتن می رفتن رو اعصابم.
– فراری مشکی ! هرچه سریع تر بزن کنار!
فکر کن یه درصد! نمی ذارم این سوژه رو ازم بگیری.
هیچ کس این حق نداره! گوشیم زنگ خورد. بدون معطلی برش داشتم .
– بگو!
- سروان مرادی هستم از ..
نذاشتم ادامه بده .
– ببین جناب سروان من الان توی یه موقعیت حساسم و نیرو های شما بدجوری مزاحم منن! اگه تا یه دقیقه دیگه از اینجا نرن من می دونم و شما!
- بله قربان! .
تلفن قطع کردم و پرتش کردم روی صندلی. همیشه از آدمای مزاحم بدم میومد. به خصوص تو این موقعیتا.
سانتافه تو جاده خاکی پیچید .
منم به خاطر سرعت زیادم نمی تونستم ترمز کنم برای همین ترمز دستی پایین دادم و فرمون شکوندم.
عاشق این کار بودم.
دوباره پامو رو پدال فشار دادم. ماشین دوباره سرعت گرفت. یه چند کیلومتری که رفتم یه صدایی باعث شد دوباره از تو آیینه عقب نگاه کنم.
اوووف! خدای من ! گوشیرو برداشتم و شماره آرمین گرفتم.
– بله؟ - وصلم کن به مرادی!
بعد از چند لحظه صدای مرادی تو تلفن پیچید.
– بله؟
سرش داد زدم : مگه من نگفتم نیروهاتوبردار؟ هان؟
- جناب دستور ...
– دستور هر کی هست. ببین جناب یا همین الان نیروهاتو مرخص می کنی یا ...
– الو نوذری؟ گوش کن من به مرادی دستور دادم.
– ببنید جناب سرهنگ، احترامتون واجب ولی این سوژه ی منه پس من ..
– اینجا فرمانده عملیات منم پس حرف نزن و ماموریتتو انجام بده!
تلفن قطع شد. تلفن با عصبانیت تمام به بیرون پرت کردم.
لعنتی.. اگه مافوقم نبود درجا با یه گوله راحتش می کردم.
فقط خدا خدا کن که سوژه از دستم در نره. مرتیکه عوضی!
سانتافه لب پرتگاه ایستاد.
منم سرعتمو کم کردم و یکم عقب تر پارک کردم.
بیسممو از تو داشبورد برداشتم و تو گوشم گذاشتم.
این درواقع همون بیسیم پلیس بود ولی در مقیاس خیلی کوچکتر و پیش رفته تر.
به عقبم نگاه کردم . ماشینای پلیس داشتن نزدیک می شدم. کف دستمو به طرفشون گرفتم که یعنی وایستین. اونام همین کار کردن و در ماشینارو باز کردن و اومدن بیرون و پشت در ماشینا رویه یه زانوشون نشستن و اسلحهاشونو به سمت سانتافه گرفتن.
برگشتم سمت سانتافه.
اسلحم از تو جاش درآوردم و آمادش کردم و دستم گرفتم. چون ماشینم به حالت کج پارک شده بود یعنی یه طرف ماشین سمتش بود می تونستم به عنوان پناه گاه ازش استفاده کنم.
با یه حرکت از ماشین پیاده شد واسلحه به دست در به سمت در عقب ماشین رفت و دختر رو یا همون گروگانش بیرون آوردم و اسلحه رو رو شقیقش گرفت.
- اگه یه قدم دیگه بیای جلو مطمئن باش گلوله رو تو سرش خالی می کنم.
اسلحمو محکم تو دستم فشار دادم و به حرکتم ادامه دادم.
وقتی دید وای نمیستم داد زد : گفتم نیا جلو! و اسلحه رو محکم تر رو ی سر دختر فشار داد.
– آترین!
روشنک با صدای لرزونی اسمم صدا کرد. برام مهم نبود که روشنک می کشه یا نه. چون اصلا برام مهم نبود! یه دختر خیابونی چه ارزشی می تونست داشته باشه؟ فقط ارزش حال بردن داشت و گرنه هیچ خاصیت و ارزشی نداشت!
از حرکت واینستادم .
بهش نزدیک شده بودم. یه تیر هوایی زد . سرجام وایستادم.
یکی از پلیسا تو گوشم گفت : سرگرد دستور چیه؟ شلیک کنیم؟ دختر رو می کشه!
- چیه نکنی ترسیدی؟ آقا موشه؟
بلند بلند خندید. با این حرفش بدجوری عصبیم کرد . برای همین به راهم ادامه دادم.
– جناب سرگرد دختر رو می کشه!
– برام مهم نیست!
یهو صدای سرهنگ امیری رو شنیدم
– نوذری دارم بهت هشدار...
دستمو بردم سمت گوشم و بیسیمو کندم و انداختم اونور. با تعجب بهم نگاه کرد.
– خودتم خوب می دونی که جون اون برام پشیزی ارزش نداره!
و شروع کردم به سمتش دویدن. با این حالت من یهو ترس به چشماش دوید و دستشو گذاشت رو ماشه و چند لحظه بعد صدای شلیک گلوله فضا رو پر کرد.
روشنک روی زمین افتاده بود و با چشماش گریون به جسد بی جان شاهین نگاه می کرد. اسلحمو توی جاش گذاشتم و به سمت جسدش حرکت کردم.
از جای گلوله ای که به سمت سرش شلیک کرده بود خون بیرون می ریخت. چشماش باز بود و داشت به آسمون نگاه می کرد.
بالای سرش ایستادم و یه پوزخند زدم.
رو دوزانوم نشستم و با دستام چشماشو بستم.
یه نیم نگاهی به روشنک کردم. با چشمای گریون بهم نگاه کرد.
– جناب سرگرد ؟
به بالا سرم نگاه کردم. بلند شدم و ایستادم.
– ماشینشو ببرین برای آزمایشگاه. جسدشم ببرین پزشک قانونی.
رومو کردم اونور و به سمت ماشینم حرکت کردم.
– قربان با دختره چی کار کنیم؟
- ببرینش پاسگاه.
به سمت ماشین حرکت کردم.
از اینکه تونسته بودم با دستای خودم بکشمش و جون دادنشو جلوی چشمای خودم ببینم احساس غرور می کردم. اینم از این آترین خان!!
یکی دیگشونم از بین بردی. در ماشینم باز کردم و سوارش شدم و ماشین روشن کردم. عینک آفتابی مارک پلیسم رو به چشمم زدم وسوت زنان حرکت کردم .
همینجور که داشتم می رفتم یکی از افسرا جلوم وایستاد. شیشه رو دادم پایین و نگاش کردم.
– قربان.. سرهنگ امیری پشت خطن!
و تلفن گرفت سمتم.
ای بابا ! بازم این کفتار پیر!!
با بی میلی تلفن ازش گرفتم و گذاشتم دم گوشم.
– بله؟
صداش عصبانی بود.
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 80
بازدید ماه : 249
بازدید کل : 48787
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1